عابدی کز حق سعادت داشت او چارصد ساله عبادت داشت او از میان خلق بیرون رفته بود راز زیر پرده با حق گفته بود همدمش حق بود و او همدم بس است گر نباشد او و دم، حق هم بس است حایطی بودش درختی در میان بر درختش کرد مرغی آشیان مرغ خوش الحان و خوش آواز بود زیر یک آواز او صد راز بود یافت عابد از خوش آوازی او اندکی اُنسی به دمسازی او حق سوی پیغمبر آن روزگار روی کرد و گفت : با آن مرد کار می بباید گفت کآخر، ای عجب! این همه طاعت بکردی روز و شب سالها از شوق من می سوختی تا به مرغی آخرم بفروختی گرچه بودی مرغِ زیرک از کمال بانگ مرغی کردت آخر در جوال من تو را بخریده و آموخته تو ز نا اهلی مرا بفروخته من خریدار تو، تو بفروختیم ما وفاداری ز تو آموختیم تو بدین ارزان فروش هم مباش همدمت ماییم، بی همدم مباش
حکایت عابد و چهارصد سال عبادت - منطق الطیر عطار نیشابوری
کلمات کلیدی :
نوشته شده در شنبه 88/1/8ساعت 6:42 صبح  توسط رضا
نظرات دیگران()